روايت «مشعل» از زندگي بوميان مرواريد پنهان خليج فارس
مردمان لاوان چه صفايي دارند
مشعل مرجان طباطبايي در کنار تاسيسات سخت و آهنين نفتي فلات قاره در دل خليج فارس، جزيره اي است که همچون مرواريدي در دل نفت مي درخشد. با مردماني صاف و ساده و خونگرم. آن را مرواريد پنهان خليج فارس لقب داده اند.
نامش لاوان است؛ اما بومي ها «شيخ شعيب» مي خوانندش. شيخ سيدي که يکي از اهالي مي گويد عبايش را پهن کرده و اين جزيره از آن بيرون آمده است. روايت ساکنان از او متفاوت است. يکي مي گويد: يک شيخ سيدي آمده، عمامه اش را انداخته و کل لاوان را گرفته است. جا پاهاي حک شده در وسط اين جزيره، حالا به نوعي محل عبادتشان است. نذر و نياز مي کنند و مي گويند حاجت روا مي شوند. بومي ديگري مي گويد: شيخ شعيب که پا به اين منطقه گذاشته، جاي پايش به شکل جزيره مرجاني شده است.يکي ديگر مي گويد: زني که باردار نمي شود، اگر به اينجا بيايد و زيارت کند، بچه دار مي شود. نذر مي کنند. عطر مي پاشند، گوسفند سر مي برند، دعا و قرآن مي خوانندو...
گرداگرد اين جاي پاها با سنگ هاي عظيم پوشيده شده، نقل مي کنند که برخي غيربومي ها مي خواستند اين سنگ ها را بردارند که ناکام ماندند، مثلا راننده اي که سراغ همين سنگ ها آمده بود، کور شد و پس از آن ديگر مردمان اين منطقه قيد سنگ ها را زدند.قديمي ها تعريف کرده اند: زماني که مي خواستند براي شيخ مقبره درست کنند، خودش آن را خراب مي کرده، به طوري که روزها مقبره را مي ساختند و شب ها خودش مي آمده و آن را خراب مي کرده .
اسم لاوان قبل از جنگ و بعد از اينکه پرتغالي ها را بيرون مي کنند، انتخاب مي شود؛ اما اين هم روايت بومي هاست.
عرض و طول جزيره تنها حدود 24 کيلومتر در 5 کيلومتر است؛ اما در دل خود داستان هاي فراوان دارد. مثل همين روايت هايي که از شيخ شعيب مي شنويم.جزيره لاوان، يکي از مناطق مرجاني بسيار مهم ايران است. وجود اکوسيستم هاي غني آبسنگ هاي مرجاني، همراه با تنوع وسيعي از آبزيان، بسترهاي وسيع علف ها و جلبک هاي دريايي، مکان هاي تخم گذاري لاک پشتان دريايي، زيستگاه و محل پرستوهاي دريايي و آهوان از جمله ويژگي هاي منحصر به فرد اين جزيره است.آنچه درباره جزيره لاوان مي شنويم، اين است که 10 روستا داشته و حالا از اين تعداد، تنها يک روستاي مسکوني « لَز» باقي مانده و بقيه روستاها متروکه شده اند و ساکنان آن يا به کشورهاي عربي مهاجرت کردند و يا به همين روستا ( لز) آمده اند. گرت، دهکوت، لازه و دهريز از جمله آن هاست که حالا خالي از سکنه شده. دليل مهاجرت را که مي پرسم، مي گويند چون آب و برق ندارند، بعضي هايشان به روستاي لز آمدند. وارد جزيره ( روستاي لز) که مي شويم، در کنار خانه هاي کاه گلي و آجري، معدود خانه هاي ويلايي چشم نوازي مي کند که بافت سنتي آن را تغيير داده است.جلوي برخي خانه ها، قايق هايي نگاه را به خود جلب مي کند. برخي شکسته اند و برخي ديگر سالم مانده اند. يکي به پشت افتاده و خيلي ها هم سرپا هستند. آخر مردمان اينجا، شغلشان در قديم الايام صيد مرواريد بوده که حالا مدت هاست ممنوع شده است؛ اما قايق هنوز به کارشان مي آيد، براي مسافربري در دريا و ماهيگيري. با اين حال از اين کار هم به نظر چندان راضي نيستند؛ از يکي از آنان مي پرسم اوضاع ماهيگيري خوب است؟ مي گويد: دريا هميشه خراب است.جمعيت جزيره را حدود 350 خانوار و نزديک به 2 هزار نفر اعلام مي کنند. روستاي لز تنها 5 خانوار بومي دارد و بقيه همه مهاجر ساير روستاها هستند.دم ظهر که گشتي کوتاه در روستا مي زنيم، افراد محدودي را مي بينيم. خانمي با لباس سراسر قرمز به محض ديدن ما، راهش را تغيير مي دهد. فرصت عکس و گفت وگو فراهم نمي شود. لباس زنان اينجا معمولا پيراهن هاي بلند و گشاد با رنگ هاي شاد است. اشواق هم از جمله بوميان اينجاست؛ اما از گفت وگو استقبال مي کند. مي پرسم وقت گفت وگو داري، مي گويد: اينجا چيزي که زياد داريم، وقت است. 18 ساله است و مي گويد: پس از کلاس نهم ترک تحصيل کردم، آرزويم داشتن زندگي بي غم و غصه و ايده آل است که حاصل از «خستگي هايم» باشد. او در نمايشگاهي که از سوي شرکت نفت فلات قاره برپا شده هم شرکت کرده و هنرش طراحي حنا و چهره است که مي گويند از کارش هم استقبال فراوان شده است.در اينجا، هم مردماني با پوست سفيد ديده مي شوند و هم سياه که البته دسته دوم به نظر پر تعدادتر هستند. مذهب برخي از آنها شيعه است و برخي ديگر اهل سنت اند. از اين رو در اينجا هم مسجد اهل سنت با نمايي سفيد و زيبا چشم نوازي مي کند و هم گنبد مسجد اهل شيعه.در جزيره، کودکاني را مي بيني که تفريحشان قوطي بازي است و گاهي هم فوتبال. از بازي هاي عجيب و غريب کامپيوتري در اينجا خبري نيست يا ما نمي بينيم.چند مغازه در روستا وجود دارد. تعداد بقالي ها زيادتر است. آنچه بيشتر در مغازه ها به چشم مي آيد، کالاهاي خارجي بويژه عربي است. قيمت ها تفاوت چنداني با تهران ندارد. مشتريان آنها هم پيمانکاران و کارکنان نفتي هستند.با آنکه زبانشان عربي است؛ اما زبان فارسي را ، هم خوب صحبت مي کنند و هم متوجه مي شوند. بر خلاف ما که زبان غليظ بومي آنان را نمي فهميم.وارد يکي از مغازه ها مي شويم. عبدالله 37 ساله، فروشنده لوازم آرايشي است. مي گويد که دو بچه دارد. از اوضاع دهکده که سوال مي کنم، مي گويد: گرفتاري خيلي زياد است. دبيرستان فقط براي دخترهاست و پسرها بايد براي ادامه تحصيل در دبيرستان به آن طرف آب بروند. بعضي ها هم که نمي توانند، ترک تحصيل مي کنند. فقط نيم ساعت در صبح و نيم ساعت در عصر آب داريم، بايد مخزن داشته باشيم و پر کنيم. برق هم که افتضاح است. هميشه خاموشي است و فقط چند ساعت برق داريم در تابستان ها اوضاع بدتر مي شود و کلا برق نداريم. شما خوب موقعي اينجا آمديد. اين وضع لاوان است.مي گويم کمي هم از خوبي هاي دهکده به اين زيبايي بگوييد؛ مي شنوم: چه چيزي داريم که بگويم؛ ملت گرفتارند. امکانات صفر. نه بيمارستان درست و حسابي داريم و نه دکتر خوب. آنها که سرکار هستند، بيمه اند و باقي نه. مردم از دوبي جنس مي آورند. مشتري ها از شرکت نفت هستند. آن ديگري خود را محسن نوروزي معرفي مي کند. مي گويد: من تعميرکار جزيره لاوان هستم و کارهاي برقي و تعمير موتور انجام مي دهم. از جزيره شان که سوال مي کنم، مي گويد: اسم اصلي اينجا شيخ شعيب است. لاوان را آمريکايي ها گذاشتند. اسم جايي در نيويورک است. او بيشتر سعي در معرفي و توصيف محل زندگي اش دارد. مي گويد: لاوان، ساحل مرجاني زيبايي دارد. دومين جزيره اي است که ساحل مرجاني دارد.
مراسم سنتي لاوان
وقتي درباره مراسم خاص و سنتي بوميان لاوان پرس و جو مي کنم، به اعياد فطر و قربان اشاره مي کنند. در عروسي هايشان هم مراسم ويژه و متفاوتي دارند. روايتشان از مراسم عروسي، شنيدني است: عروسي از چهارشنبه بعدازظهر شروع مي شود؛ شب پنجشنبه هم حنا درست مي کنند و صبح آن را از خانه داماد به جاي ديگري مي برند، مثلا خانه فاميل نزديک و بعد هم حنا بندان است. بعد ازظهر براي داماد سرتراشي مي شود، حمام مي رود و لباس مي پوشد، با ني همبون، او را دور ده مي گردانند. بعد شام مي دهند و تا 2 شب جشن و پايکوبي ادامه دارد. مراسم عروسي در اينجا عمومي است. بعد از ساعت 2و نيم يا 3 نيمه شب داماد را براي عروس مي برند.
شب نشيني با بوميان لاوان
در شب نشيني با يکي از خانواده هاي جزيره، اطلاعات بيشتري از اين منطقه به دست مي آوريم. جلوي در يک خانه سيماني، قايقي مي بينم و بزهايي که رها شده اند. خانواده « روان» به گرمي به استقبال ما مي آيند. وارد حياط که مي شويم، روي ديوار بزرگ نوشته شده: «احبک امي عاشقتم»سبک داخل خانه کاملا سنتي است؛ از اتاقي بزرگ( حال) وارد اتاقي ديگر مي شويم که به نظر پذيرايي است. پشتي کنار ديوارهاست. گوشه سمت راست آن، خانم ميانسالي با روسري بنفش و برقع نشسته است؛ عطيه خانم، بزرگ خانواده. با لهجه غليظ عربي خوشامد مي گويد. اما حرف بيشتري نمي زند، حتي تا آخر که هستيم.فقط گوش مي کند. بيشتر مشتاقم که حرف هاي او را بشنوم، ولي با زبان فارسي آشنايي چنداني ندارد. هر يک از فرزندان به ديگري مي گويد که سوال و جواب ما را ترجمه کند و در نهايت همه مشارکت مي کنند. مادربزرگ 6 پسر و 5 دختر دارد که 3 تا دختر مجرد هستند.نوريه 23 ساله درسش تمام شده و به خاطر دوري مسير و نبود دانشگاه، ادامه تحصيل نداده است. مي گويد: دوست دارم درسم را ادامه دهم، اما اينجا فقط دبيرستان داريم. روايت شيخ شعيب را از اين خانواده هم مي پرسم. يک نفر مي گويد: زيارتگاه است، مردم حاجت مي گيرند، شمع نذر مي کنند و شيريني مي گذارند. آنجا که براي اداي نذر مي روند، همديگر را دعوت و نذرشان را تقسيم مي کنند. ما هم اعتقاد داريم. مي گويند لاوان براي اوست و اينجا را جزيره شيخ شعيب مي خوانند. ردپاي پيامبر هم هست، برويد و ببينيد. بين گپ و گفت وگوي شبانه، افراد جديدتري مي آيند و تعدادمان بيشتر مي شود. همه شان سياه پوست هستند. يک خانم سفيدپوستي هم که بينشان مي بينم، عروس خانواده است و از پارسيان عروس آنها شده. او مي گويد: شيخ شعيب، اهل دين و ايمان بوده. از قديم الايام براي زيارت او مي روند. در مورد اينکه اين ردپا متعلق به چه کسي است، روايت بينشان مختلف است. يکي ديگر مي گويد که ردپاي پيامبر است. مشخص نمي شود منظورش از پيامبر کيست؟ آن ديگري نام حضرت خضر (ع) را به ميان مي آورد. آن يکي حرف او را رد مي کند.پسر خانواده که با تيپي اسپرت است، مي گويد: مردم اعتقاد دارند بچه هاي کوچکي را که راه نمي روند، اگر از اين ردپا رد کنند، بعد از چند روز راه مي افتد.مي گويد: شغل مردم ما از قديم صيد مرواريد و ماهيگيري بوده. الان هم ديگر صيد مرواريد ممنوع شده. مرواريد جاي طلا بود. قيمتش با طلا اختلاف کمي دارد. نمي گذارند ما به مرواريدها کاري داشته باشيم. قبلا سالي يک بار اجازه صيد مي دادند، بعد کلا ممنوع کردند.صحبت از وضعيت دهکده که مي شود، همه پشت هم شروع به طرح مشکل مي کنند. يکي مي گويد اينجا فقط مشکل است؛ از آب و برق تا درس بچه ها. از شغل خانم ها که مي پرسم، مي گويند که چند دسته هستند. برخي مغازه دارند و برخي معلم هستند.صحبت از شغل که مي شود، مردي که پوست سياه دارد و در جمع ماست، مي گويد: شرکت نفت فلات قاره بايد از بومي ها جذب کند. جذب نيروهاي بومي، خيلي کم است. مي گويم، اما نيروهاي مرد زياد هستند. او اما پاسخ مي دهد اگر هزار نيرو دارد 50 نفر از ميان مردم است. مي پرسم؛ تخصص دارند و جذب نمي شوند؟ مي گويد بحث تخصص نيست. آنها هم که از آن طرف مي آيند، تخصص ندارند. ما همه فني هستيم. من خودم تمام کارهاي فني را مي توانم انجام بدهم؛ جوشکاري، برقکاري. برادرم هم عايقکار است. منظور او مردم دهکده است؛ چه آنکه از 5 مرد همين خانواده، همه شان سرکار هستند. مي گويد: به ما گفتند که بايد 30 روز کار باشيم. استراحت نداريم. آنها 14 روز هستند. ما فقط جمعه ها بيکاريم، حتي براي گرفتن کارت ملي مان هم زمان نداريم.برقع زنان اينجا براساس سنت اجباري نيست؛ اما از قديم بوده. پسر خانواده مي گويد: برقع مثل حجاب مي ماند و چند نوع است که متاهل و مجرد هم ندارد. پوشش خانم ها شاد است؛ پيراهن هاي بلند و عبايي و بيشتر با شال هاي بلند که چندبار دور سرپيچيده شده است. يکي از خانم ها مي گويد ما همه رنگ مي پوشيم. آقا مي گويد همه شاد هستند.از روابط شيعه و سني که سوال مي کنم، هنوز جمله ام کامل نشده که مي گويند: ما اختلاف نداريم. اسامي شان متنوع است وخاص. مثلا همين خانواده شعيب. زمزم، نوريه، عثمان، جميله، عبدالعزيز، فاطمه ،دريا، مهله، بسام، سدنا، افراح، بدر،اشواق، سليم و ... .
غذاهاي سنتي
در ادامه سراغ غذاهاي سنتي را مي گيريم . هشوه، هريسه (حليم) و مچبوس (گبوري) است که هر کدام دستور پخت خاص و متنوعي دارند.ماهي تازه صيد شده از دريا هم به صورت کبابي و سرخ شده با طعم هاي مختلف سرو مي شود.
نقش حنا، هنر زنان لاوان
نقاشي با حنا را از بچگي ياد مي گيرند و مي گويند به نوعي استعدادي است و بيشتر ايام عروسي و مراسم خاص روي دست و پا مي زنند؛ اما خيلي از آنها را که مي بيني، روي دستشان با حنا نقاشي شده. در اين خانواده هم فاطمه و اشواق حنا مي زنند.
مي پرسم از زندگي در لاوان راضي هستيد؟ پسرهاي خانواده سريع تر سوالات را جواب مي دهند؛ صدايشان هم رساتر است و لهجه شان هم بيشتر. عربي را از ته گلو حرف مي زنند. مي گويد بايد هم راضي باشيم. خيلي ها از اينجا رفتند. الان 5 بومي اينجا هستيم. مي پرسم با اين مشکلات چرا مانديد؟ مي گويد: «امنيت دارد.»از مطالباتشان که مي پرسم، مي گويند: درخواست مان تامين آب و برق مدرسه بچه هاست. همين. اگر بيمارستان هم بسازند که خيلي خوب مي شود. «ماما» براي زايمان نداريم. يکي از دختر بچه ها را نشان مي دهند که پنج دقيقه قبل از رسيدن به بندر «مُقام» در قايق به دنيا آمده و اسمش را دريا گذاشته اند. مي گويند زنان باردار براي زايمان بايد به بندرلنگه يا پارسيان بروند و بعضي زنان باردار در قايق يا در ماشين زايمان مي کنند. گرم صحبت هستيم که نوبت پذيرايي مي شود. سيني قهوه به همراه تنقلات مختلف. خانمي با برقع طلايي رنگ و شال زرد رنگي که دور سرش پيچيده، فنجان سفيدرنگ قهوه را تعارف مي کند. طعمي خوش و متفاوت که ترکيبي از هل هم به همراه دارد. اين نوشيدني مرسومشان است. بايد با دست راست بگيري و اگر نمي خواهي، سه بار تکان دهي و فنجان را تحويل دهي، وگرنه به معناي آن است که باز قهوه مي خواهي و برايت مي ريزند. اگر هم فنجان را روي زمين بگذاري، يعني درخواست داري. مي گويند که اين هم يک رسم است. فنجان را تکان بده تا برايت نريزند. يکي از پسرهاي جمع مي گويد: اگر قهوه را نخوري و زمين بگذاري، يعني تو خواسته اي داري. کساني که خواستگاري مي آيند، مي گذارند زمين، يعني آمده اند خواستگاري. عکس يادگاري، سلفي با عطيه خانم بزرگ و نقش حنا، حسن ختام ديدار و شب نشيني با لاواني هاي خونگرم و مهربان است که ساعاتي پرخاطره را به يادگار مي گذارند. موقع برگشت مي گويند هنوز زود است.
تفرجگاه گرت
در ادامه سفر به روستاهاي متروکه، سري به گرت مي زنيم. هر مقدار اطراف اين منطقه با طبيعتي بکر يکسر زيبايي است؛ اما خانه هاي از بين رفته و ته مانده هاي زندگي سياه پوستاني که گفته مي شود شبي بي خبر پس از انقلاب يک باره همه زندگي را گذاشته و رفته اند، هر بيننده اي را دلتنگ مي کند.اطراف اين منطقه سرسبز و دهريز، تفرجگاه مردم جزيره لاوان است. جمعه ها را در اينجا سپري مي کنند. ناهار مي پزند و مي خورند. ني همبون مي زند و.. در بخش هاي مختلف گله هاي بز و گوسفند مي بيني، در بخش هاي ديگر هم مي شود دسته آهوان را از دور تماشا کرد که البته طبيعي است که از ما گريزان باشند.در همين منطقه، خط لوله 20 کيلومتري به چشم مي آيد. ميدان گازي درست زير پاي ماست. دو چاه زدند و داراي تاسيسات بهره برداري و سرچاهي است. گويا قرار است مجتمع پتروشيمي در اينجا ايجاد شود تا اين گاز شيرين هم خوراک آن باشد که با آب قابل دسترس، همه چيز مهياست براي يک توليد صنعتي.
جزيره بکر مارو
به ساحل جزيره مي رويم، آنجا صف قايق ها بيشتر است. با يکي از آنها روانه جزيره مارو مي شويم که به فاصله کمي از لاوان قرار دارد و خالي از سکنه است. جزيره اي بکر که مقصد توريست هاي خارجي است و با تلاش بيشتر مي تواند به منبع درآمد بهتري براي مردم جزيره لاوان تبديل شود.در پايان سفر، ديدن برخي کاستي هاي مردمان اين منطقه، برايمان تلخ است؛ اما براي ما که از تهران پر از دود و خاکستر و ترافيک به اين جزيره آمده ايم، ذره اي از زيبايي و ناب بودنش نمي کاهد. هر وجبش نعمتي است؛ با مردمي که منتهاي اميدشان آب و برق است، خداحافظي مي کنيم و روانه پايتخت پرهمهمه مي شويم.