نگاهي به زندگي نامه ابراهيم گلستان، سينماگر و هنرمند نام آشناي ايراني
گل کردن از نفت
شخصيت نوآور دهه هاي 30 تا 50 که باغ و بستان ادب و هنر را، همه به تنهايي رفته بود؛ داستان نويس، کارگردان، مستندساز، عکاس، پژوهشگر، مترجم و روزنامه نگار، اينها همه عناوين رسمي او بود. در جمع روشنفکران ،ملقب به گلستان نفتي بود. رک و پوست کنده مي گفت و رک و پوست کنده مي نوشت. در صريح گويي آنچنان بود که شاه و گدا برايش فرقي نمي کرد؛ کلامش مانند تازيانه بر پيکر شنونده و خواننده مي نشست. او در شمار نويسندگان مدرنيست بود که در پاره اي از داستان هاي خود ، از نويسندگان و داستان نويسان آمريکايي همچون همينگوي و فاکنر تاثير پذيرفته است.
شروع در شيراز
نام اصلي خانوادگي اش، تقوي شيرازي است. در 1301 در شيراز و در خانواده اي مذهبي و روزنامه نگار تولد يافت؛ پدرش مدير روزنامه گلستان و پدربزرگش، روحاني بود. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در مدارس شيراز گذراند. فضاي فرهنگي خانه، عادت به مطالعه را از همان کودکي در او ايجاد کرد؛ «خواندن، يک جور عادت و اجبار يادگار سال هاي دبستان بود. آن سال ها هر روز بعدازظهر، وقتي پدر لم مي داد، بايد برايش هي مجله مي خواندم و هر چه روزنامه و نشريه مي آمد از تهران، از مشهد، از کرمان، از کابل، «حبل المتين» کلکته، «چهره نماي» مصر، جزوه هاي افسانه يا قصه هاي خليلي، يقبکيان، رشيد امانت، ارمغان، شرق و مهر، حتي مجله هاي گذشته مانند «نوبهار» و «آتشکده». با ترس اين که نوبت نشريه هاي الهلال و المصور هم خواهد رسيد، که آخر رسيد، هر چند ديدن تصويرهاي المصور نوعي تسلي بود، اين تازه، خانه بود. آن وقت در کلاس هم املا، از اول تا آخر مقامه هاي حميدي بود – يادآور، توخالي، مانند نظم هاي ناظمي به همين نام، بعدها، هر چند که يک کمي بهتر، مقامه ها بهتر. بعد هم شد دبيرستان، بازي عوض مي شد، آشنايي ها عوض مي شد، اما کرم کتاب خواندن ماند – با انتخاب از بين آنچه که مي شد به دست آورد، از گنجه، کتاب هاي پدر، از کتابخانه در دبيرستان و از کتابفروشي که هم کرايه اي مي داد و هم تخفيف.
گلستان، هنر نويسندگي را به طور جدي در همان شيراز در روزنامه پدر – گلستان– شروع مي کند، در قالب قطعه هاي کوتاه تقريبا از هر دري مي نويسد. نوشتن قطعه هاي کوتاه در اين دوران در واقع به دوره نخست داستان نويسي گلستان ارتباط مي يابد. قصه هاي کوتاه او در اين دوره غالبا مضموني سياسي دارد و با رويکرد به زندگي آدم هاي محروم و فقير جامعه شکل مي گيرد. آدم هايي که در عين محروميت به اميد زندگي نو و آينده اي درخشان، روز را شب مي کنند و به نظاره گذر زمان مي نشينند. قلم ابراهيم گلستان، بيشتر از خود او شهرت دارد. نثري زيبا، موزون و آهنگين، شعرگونه و انعطاف پذير را در داستان هاي خود تمرين مي کند. «او عادتا با نوع نگاه کردن و تصوير کردني که به تکنيک سينما نزديکي هايي دارد، مي کوشد حس را به مدد تمثيل، تصويرکند. نثر گلستان گهگاه با سمبوليزم شاعرانه اما بي تکلف و رواني درآميخته است. هر چند خود او را به نثر، اعتقادي نيست؛ «نثر من چيست؟ اگر فکري که مي خواهم توي آن بگذارم نباشد، اين پس و پيش بودن کلمات به درد عمه من مي خورد. نثر او تا حدي نثري کلاسيک محسوب مي شود. او «با نزديک کردن نثر به شعر، پا جاي آن دسته از نويسندگان پارسي زبان قرن ششم و هفتم مي گذارد که با به کار بردن عناصر شعري در نثر فارسي، شيوه جديدي را آفريدند. چنان که خود اظهار مي دارد: «البته بايد بگويم، شاعران بزرگ فارسي مثل سعدي، خيام و بيهقي بيشتر از هر کس ديگري روي من اثر گذاشته اند.» گلستان بعد از کودتاي 28 مرداد 1332 به روابط عمومي شرکت نفت در تهران انتقال مي يابد و ساخت چند فيلم صنعتي را به منظور نشان دادن توسعه فعاليت هاي نفتي و پيشرفت هاي صنعت نفت عهده دار مي شود. بدين منظور طي قراردادي وسايل مورد نياز فيلمبرداري توسط شرکت هاي عامل نفت در اختيار وي قرار مي گيرد، با اين قيد که هزينه تهيه وسايل به تدريج دربرابر کار انجام شده به حساب گذاشته شود. اما نهايتا بر سر تفسير قرارداد دعوايي با جک کولارد درمي گيرد. «کولارد به گلستان نامه مي نوشت که اگر چنين و چنان نکني، قرارداد را لغو مي کنم و گلستان پاسخ هاي ده پانزده صفحه اي مي داد و تکه به تکه از شکسپير، از برناردشا و ديگران نقل قول مي آورد.» به رغم اختلافات شديد بين جک کولارد، رئيس روابط عمومي شرکت هاي عامل نفت ايران و ابراهيم گلستان، سرانجام کليه وسايل فيلمبرداري به وي تعلق مي گيرد. بدين سان استوديوي فيلم گلستان به طور مستقل تاسيس مي شود. از جمله فيلم هايي که در اين دوران توسط گلستان ساخته مي شود، «يک آتش» است که به آتش گرفتن چاه شماره 6 اهواز در فروردين سال 1337 اشاره دارد. اين فيلم مورد استقبال قرار گرفت و در سال 1340 جايزه مرکور طلايي بخش فيلم هاي مستند جشنواره «ونيز» را از آن خود کرد.
موج و مرجان و خارا
مجموعه شش قسمتي «چشم انداز» و فيلم «موج و مرجان و خارا» از جمله فيلم هاي ديگري است که در همين دوران در کارنامه فيلم سازي گلستان نقش بسته است. نمايش احداث خط لوله به طول 160 کيلومتر از چاه هاي گچساران و آغاجري تا تاسيسات بارگيري جزيره خارک در کنار صحنه هاي چشم نواز جانوران دريايي، موضوع فيلم «موج و مرجان و خارا» را تشکيل مي دهد. اين فيلم که فيلمبرداري از سوي شاهرخ گلستان، برادر وي و تدوين فروغ فرخزاد ساخته شد و مدت سه سال به طول انجاميد، متني موزون، موجز و شعرگونه را در خود دارد. بخشي از آن چنين است:
«موج و موج که کشيد ... که نشست ... که برد...
مردمي رفتند و مردمي آمدند و آفتاب برآمد و آفتاب فرو رفت.
و در دياري که روزگاري پر از مخلوق بود، منفرد نشست
نخلش افتاد... کاريزش ريخت ... کشتزارش سوخت
مسجدش متروک ... منبرش خالي...
فيلم «موج و مرجان و خارا» که به سفارش کمپاني شل ساخته مي شود، فيلمي منحصر به فرد بوده و در ميان مخاطبان سينما بسيار مورد توجه قرار مي گيرد و يکي از پربيننده ترين فيلم هاي مستند صنعتي به شمار مي آيد که هنرمندانه خشونت صنعتي با ظرافت طبيعت درمي آميزد؛ «کمپاني شل آن را سفارش داده بود، اما ايده هيچ کس ديگري پشت اين فيلم نيست. به هيچ کدام از فيلم هاي ديگري هم که شرکت نفت هاي سراسر دنيا ساخته اند، شباهت ندارد.»
ابراهيم گلستان نخستين کارگرداني بود که با ساخت اين فيلم، برنده يک جايزه بين المللي شد و در سال 1340 به دريافت مدال برنز از جشنواره «ونيز» نايل آمد.
نظم
شاهد افلاکي
پـــاي گريز نيست که گردون کمان کش است جـاي فـزاع نيـست که گـيتي مشوش است
مـاويز در فـلک که نه بس چـرب مشرب است برخيز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چـون مـار ارقـم اســت جـهـان گـاه آزمــون کـاندر درون کـشنده و بيـرون منـقش است
بــا خــويشتن بسـاز و ز کس مردمي مـجوي کـان کـو فرشته بـود کنون اهرمن وش است
بــا هــر کــه انـس گـيري از او سوخته شوي بـنگر کـه انس چيست مصحف ز آتش است
عــالم نـگشـت و مـا و تو گردنده ايک از آنـک گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بـنـد دور چـرخ هـم ارکـان، هم انجم است در زيــر ران دهـــر هم ادهم، هم ابرش است
خــاقـانـيا مـنال کــه ايـن نـالـه هـاي تـو برســاز روزگــار نه بس زخمه خوش است
خاقاني
چه بشنویم؟
دونه دونه
کمتر کسي است که «محسن ابراهيم زاده» را نشناسد و دست کم يک آهنگ از او را نشنيده باشد. محسن ابراهيم زاده، خواننده تواناي موسيقي پاپ، اين روز ها با توليد تک آهنگ هاي پي در پي، توانسته از ديگر خوانندگان پاپ پيشي بگيرد. سبک خوانندگي او را مي توان پيرو سبک «مرحوم پاشايي» دانست. شايد همکاري او با «مهدي کرد» که برنامه ريز و تهيه کننده «مرحوم پاشايي» بوده، دليل اين شباهت باشد. محسن ابراهيم زاده، تازه ترين اثر خود را در قالب تک آهنگي به نام «دونه دونه» به مخاطبانش تقديم مي کند. اين تک آهنگ شنيدني را از دست ندهيد.
چه ببینیم؟
دلم مي خواد
شايد براي خيلي از ما اين موضوع پيش آمده باشد که دوست داريم کاري را انجام دهيم؛ ولي انگيزه لازم را نداريم. به قول معروف، منتظر يک جرقه هستيم؛ ولي وقتي زمانش برسد، در هر کجا و به هر وسيله، وقتي جرقه اش که بخورد، آن وقت آنچه بايد پيش آيد، مي آيد. فيلم «دلم مي خواد» با حضور زوج قديمي سينما «محمد رضا گلزار» و «مهناز افشار» و صد البته هنرمندي «رضا کيانيان» تصويري از همين ماجراست. نويسنده اي که مدت هاست چشمه افکارش خشک شده و نمي تواند بنويسد، ناگهان بر اثر يک تصادف اتومبيل، آهنگي در ذهنش تکرار مي شود که او را به رقص مي آورد. همين اتفاق، شوق نوشتن را در او برمي انگيزد. ديدن اين فيلم کمدي با بازيگران مطرح سينما را به شما پيشنهاد مي کنيم.
داستـانک
پشه طمع کار
روزي افلاطون، شاگردان خود را به گردش علمي برد. در کوه و دشت و در طبيعت سبز بهاري گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن غذا شدند. پشه اي مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام مي خواست روي غذاي او بنشيند. افلاطون قدري از غذاي خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکيد. افلاطون از شاگردانش خواست بدقت پشه را زير نظر داشته باشند.
پشه برخاست و روي دست يکي از شاگردان که قدري زخم بود و خون داشت، نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سيب گنديده اي نزد پشه نهاد. پشه روي قسمت سياه شده آن نشست و شروع به مکيدن و خوردن کرد....
در همان محل، در تنه درختي، عنکبوتي توري تنيده و لانه کرده بود، پشه برخاست و تور را نديد و در تور عنکبوت گرفتار شد.
افلاطون به شاگردانش گفت: بنگريد، عنکبوت صبورترين و قانع ترين حشره است. روزها ممکن است به خاطر يک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشيند و وقتي شکاري کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده مي کند. حريص و شکم پرور نيست.
اما پشه را ديديد، هم طمع کار است و هم شکم پرور و هم صبري براي گرسنگي ندارد. وقتي روي خون نشسته بود و شما با دست او را مي زديد، بر مي خاست و دوباره سريع روي غذا مي نشست؛ چون تاب گرسنگي ندارد.
پس بدانيد ، خداوند طمع کار ترين مخلوق را روزي و غذاي قانع ترين و صبورترين مخلوق خود مي کند.
بسياري از گرفتاري هاي انسان، نتيجه طمع و زياده خواهي اوست.
چه بخوانیم؟
عشق در روزگار وبا
تقريبا همه ما گابريل گارسيا مارکز، نويسنده کلمبيايي که در سال 1982 جايزه نوبل ادبيات را دريافت کرد، مي شناسيم. نويسنده اي که سبکي واقع گرايانه و رئاليستي دارد. دو اثر بسيار مشهور و محبوب مارکز، «صد سال تنهايي» و «عشق در روزگار وبا» است که در ايران هم طرفداران بسياري دارد.
«عشق در روزگار وبا» به معناي واقعي کلمه، يک داستان عاشقانه است که به جرات مي توان گفت هر خواننده اي از مطالعه آن لذت خواهد برد. شيوه استفاده مارکز از زمان در اين رمان، بسيار زيباست. او ابتدا تصويري از حال را به خواننده نشان مي دهد، بعد گذشته را مرور مي کند و کم کم زمان را جلو مي برد تا دوباره به زمان حال برسد و بعد به سمت آينده حرکت کند.
جملات ابتدايي رمان «عشق در روزگار وبا» اين چنين است:
اجتناب ناپذير بود: بوي بادام هاي تلخ هميشه تقدير عشق هاي يک طرفه را يادش مي آورد. دکتر خوبنال اوربينو آن را به مشام کشيد...
بريده اي از کتاب
زن به تنگ آمده از اينکه شوهر درکش نمي کند، براي جشن تولد ازش هديه اي نامتعارف خواست: يک روز عوض او، اداره خانه را بر عهده بگيرد. اين درخواست به نظر مرد بامزه آمد و آن را پذيرفت و عملا منزل را از اول صبح در اختيار گرفت. ناشتايي محشري تدارک ديد، اما يادش رفت تخم مرغ نيمرو با مزاج زن سازگار نيست و شيرقهوه نمي نوشد.
***
نخستين بار بود که پس از نيم قرن، آن قدر نزديک، روبه روي هم نشسته بودند و در آرامش و سرفرصت يکديگر را آن طور که بودند، مي ديدند: دو آدم سالخورده که مرگ به کمينشان نشسته و هيچ نقطه مشترکي با هم ندارند، مگر گذشته اي ناپايدار و کوتاه که ديگر به خودشان تعلق نداشت؛ بلکه مال دو جوانِ گمشده در گذر زمان بود که مي توانستند جاي نوه شان باشند.
***
در بلاي سخت، عظمت و اصالت عشق بيشتر مي شود.